عشق گمشده
عاشقی در کوچه های بی کسی ناله می کرد بهر آن دلواپسی
اندر آن ظلمات شب، در کوچه ها نعره می زد از وجود غصه ها
فکر می کرد این سرا دیگر کجاست مي شود پیدا حتی یک روح راست
با دلی بشکسته از جور حبیب دید پیری را در آن جای غریب
او پیر را خطابی کرد و گفت می شود با من بگیری انس و اخت
آن جوان با حال زار و انتظار ماند خاموش در پی آن پیر زار
پیر بدو گفت ای جوان خیره سر کاش می شد که برگردی دگر
راز خود را من نگویم با کسی این غم هجران یار و بی کسی
آن جوان غمگین ، زآن فرمایشات کیسه غم را زآغوشش فشاند
پیرمرد با دیدن رخسار او قصد کرد فاش گوید فال او
رفت پیرمرد به چندین سال قبل در زمان ناله و احساس درد
در زمان عشق لیلی داشتن در دلش عشق زمینی کاشتن
با نماز و روزه و راز ونیاز با کمی آهنگ و آواز و ریاض
او نشد همراه من با من نماند او مرا دیوانه و احمق گماند
خرد شد احساس من در پیش جمع آب شد عمر گرانم همچو شمع
از زمین تا آسمان آهی کشید ناله کرد و جامه ی خود را درید
داغ عشق برسینه اش حک کرده بود نام لیلا را به خود افکنده بود
پیرمرد با چشم خیس و التماس سجده ای کرد روی به رب بی نیاز
قصد رفتن کرده بود آن پیرمرد با تمام زجر و طوفان های سرد
گفت بشنو این نصیحت را زمن فکر عشق غیر از او از تن بکن
او تمام مستی و سودای ماست او تمام هستی و لیلای ماست
پیرمرد در پیش چشمان جوان توبه کرد از عشق معشوق زمان
چشم خود را بست و آرام جان سپرد گویی عشقش آمد و او را ببرد.
شاعر: م. قیطاسیان (مسافر)