فلسفه و ضرورت مرگ
مرگ یک مرحله یا بهتر گفته شود یک لحظه از زندگی آدمی است و باید متناسب با قبل و بعد خود فهمیده شود تا فلسفه ی آن درک گردد .
فرض بر این است که همه ی انسان ها مرگ را آخرین لحظه ی حیات و تمام شدن و هیچ شدن نمی دانند و به حیات پس از مرگ هم عقیده مندند ، چه در غیر اینصورت باید اطاله ی کلام به بحث معاد و حیات پس از مرگ نمود.
اگر چنان است که انسان دارای یک امتداد است – اگر نگوییم خود امتداد و حرکت است – که مرگ در قسمتی از این امتداد قرار دارد فلسفه و چیستی آن معنایی ویژه می یابد که اگر غیر از این گفته شود چنان نخواهد بود .
انسان موجودی است که از خاک آفریده می شود . ابتدا یک جماد است و با سایر جمادات هیچ فرقی ندارد ، مگر در قوه و استعدادی که درخود به ودیعه دارد . اگر چه آن قوه هنوز هیچ فعلیتی ندارد . ظاهر و باطن یک نطفه با یک دانه ی گیاه یا یک دانه ی ریز ماسه هیچ تفاوتی ندارد .
در مرحله ی بعد او یک نبات می شود ، یعنی همان جماد با حفظ خواص جماد ( یعنی ماده و سه بعد داشتن ) رشد و نمو هم می کند . یک سلول تبدیل به چند سلول شده و … ، همان گونه که یک دانه گیاه چنین می شود .
در این مرحله هم فرق آن با نبات فقط به قوای دیگر نهفته در اوست ، که البته اکنون هیچ فعلیتی ندارد تا به حساب آید . دانــه ی گیاه بیـش از رشـد و نمـوی کـه بـــالاخـره بـه گیــاه شدن می انجامد نمی تواند چیز دیگری بشود ، اما این انسان در مرحله ی نباتی ، دارای این استعداد هست که در آینده حیوان شود ، یعنی از حد و مرز نبات فراتر می رود .
در این مرحله ، انسان هم خواص جماد و هم خواص نبات را دارد ، اما قوای حیوانی ادراک و تحریک هم به مرور پیدا می کند . یعنی کم کم نسبت به یک ضربه ی کوچک واکنش نشان می دهد و یک صدای ناهنجار او را می رنجاند . حرکت فی الجمله ای هم دارد .
در مرحله ی بعدی صورت انسانی می پذیرد . اکنون او یک جنین انسان است که علاوه بر دارائی های جماد و نبات و حیوان ، ابزاری دارد که با آن می تواند درک کلیات کند ، مقایسه نماید ، بیندیشد و مختارانه عمل نماید .
در هنگام تولد او چنین است . در عالم دنیا رشد می کند و آرام آرام نفس انسانی را که در مرحله ی آخر پدید آمده و با او متحد شده است ، به کمالاتش می رساند . انسان می فهمد حواس در کودک شروع به رشد کرده ، سپس کودک تخیل هم پیدا می کند و خواب می بیند ، سپس قدرت مقایسه پیدا کــرده ، می اندیشد و مفاهیــم کلی را درک می کنــد . به همین موازات قوای شهوت و غضب و … هم رشد می کند تا در سن کمال به رشد و بلوغ همه جانبه می رسد .
جالب اینکه همه ی این قوای ادراکی و تحریکی ، شئون نفس انسانی اند و آن نفس مجرد از ماده است و از سنخ فرشتگان ( روح ) است ، لکن با این فرق که در افعال خود محتاج به ماده است ، یعنی بدون ابزارهای مادی و جسمانی نمی تواند کار انجام دهد و مثلاً اگر گوش کسی را با سوزن آسیب بزنند او نمی شنود ، اگر کسـی از بـدو تـولد نابینا باشد او خواب و خیال هم ندارد و رؤیایی نمی بیند و …
اما این حرکت که از مرحله ی جماد شروع شده بود ، هنوز ادامه دارد . نفس پس از رسیدن به کمالات خود به کمک ابزار جسمانی ( بدن و قوای آن مثل مغز و مخچه و اعصاب و … ) آرام آرام در مسیر خود به سوی عالم ماورای طبیعت و تجرد که متناسب با ذات اوست – که گفتیم مجرد است– میل می کند . نشانه ی این کوچ کردن تدریجی را بالعیان می توان مشاهده کرد .
برای همه به تجربه ثابت است که پس از سن کمال ، همه ی قوا رو به ضعف می نهد و چشم کمتر می بیند و گوش سنگین می شود و ….