ازدواج رکن اساسی زندگی انسان هاست
بعد از بیان مطالبی که گذشت در اینجا قصد داریم از جنبه تجربه روانشناسی موضوع را با دقت بیشتری دنبال کنیم. این موضوع برخلاف عامه مردم عشق نیست ! پس چیست ؟ احساس تعلق به شخص دیگر است که بسیار پخته تر و نزدیک تر از دیگر تعلقات است. احساس کاملاً جوش خوردن با شخص دیگری در واحد « زناشویی». این دو نفر به شخصیتشان در وضع جبران ناپذیری تغییر شکل می دهند. این وضع هم شامل مرد است و هم شامل زن.
مرد به محض اینکه شوهر شد ، دیگر نمی تواند خود پیشین خود باشد ، حتی اگر زناشویی قانوناً فسخ شود یا رشته ی آن در اثر مرگ زن بریده شود.این است آن حقیقت روانشناسی ، که اساس مفهوم فطرت ازدواج و شخصیت محونشدنی شخص ازدواج کرده است.
ازدواج در سطح روانشناسی همانند سطح معنوی آن فسخ نشدنی است به شرط اینکه واقعی و حقیقی باشد. اما باز باید این نکته را روشن کنیم که عشق ، جوهر اصلی ازدواج نیست ، علت آن را میتوان از تفاوت های روانشناسی و اصولی موجود بین رابطه عشاق و رابطه ی متأهلین درک کرد. از میان تفاوت های فراوان می توان به چند مورد اشاره کرد.
حکمت عمیقی که در زبان است این فرق را نشان می دهد ، چه وقتی سخن از عشق می رود و اصطلاح«گرفتار عشق شدن» بکار می رود. در صورتی که سخن از ازدواج باشد اصطلاحاً « پیمان بستن» و یا به عبارت دیگر « پای در دنیای ازدواج گذاشتن » به میان می آید. این امر به این معنی است که عشق تقدیری است که چون حادثه ای ، به سوی ما می آید. اما ازدواج عملی است مبتنی بر تصمیم ، اگر در عشق شکست بخوریم ، فاجعه ای به بار می آید اما اگر در زناشویی شکست بخوریم بیشتر ، خطای ما باعث آن شده است.
زناشویی همانند عشق، دنیایی مخصوص به خود دارد. لیکن بر خلاف دنیای عشق که محدود است، دنیای ازدواج محدود نیست.
منظور از استعمال این نحوه اصطلاحات معنی مطلق اوست ! عاشق و معشوق چنان در هم فرو می روند که خودشان را کم و بیش از همه چیز دیگر محروم می دارند[1].
از رهگذر عشق بزرگ می شوند و به پیش می روند. دنیای ازدواج به حکم همان طبیعت خود متضمن به دنیای خارج و کارهای آن نیز هست و این دو نفر را به دنیایی که در آن زندگی می کنند از نزدیک پیوند می زند. زن بی آنکه آزادی شوهرش را محدود کند واسطه ی بین او و دنیاست. اگر مردی از قدرشناسی زنش یقین حاصل کند ، احتیاج به حق شناسی دیگران ندارد اما اگر زن گوشهای خود را بر درخواست های مرد ببندد ، مرد ، خود را چون صدایی می یابد که در صحرایی از دل برآورده می شود. بنابراین هنگامی که مردها از ترس باختن آزادی از ازدواج سرباز می زنند ، معلوم نیست درباره ی کدام آزادی صحبت می کنند. منظور از آزادی یا فقدان مسئولیت است و یا آنکه هنوز معنی ازدواج را نیافته اند. آزادی مرد متأهل حقیقی آزادی کسی است که احساس ایمنی اشباع نشده اما ارضاء شده می کند ، آزاد کسی است که با خود و جهان در صلح و صفا است.
عشق اگرچه پایه ی ازدواج نیست اما در هریک از مراحل زناشویی سهمی دارد. عشق با حساسیت خود نسبت به ارزش ذاتی شخصی نیمه ی دیگر را از میان نیمه های فراوان می یابد. انسان باید مرد یا زنی را که می خواهد با او ازدواج کند دوست داشته باشد. عشق کبریتی است که اجاقی را که از زمان های فراموش شده مظهر ازدواج شناخته شده است ، روشن می کند و پس از آنکه زناشویی صورت گرفت ، رکن اساسی ازدواج را که نور و رنگ به زندگی زناشویی می بخشد ، فراهم می آورد.
اگـر زن جوانی از شوهـرش بخواهد با او مثل یک نفر معشوقه رفتار بشود ، این خواهش از هوس های بچه گانه و یا امیال سطحی نیست که محض خاطر احساس تب و تاب گرفته باشد ، زیرا هیجان جنسی و عشق اگر به حال خود گذاشته شود ، احساساتی زودگذر است اما چون کشمکش جنسی در سایه ی عشق است جاودان می گردد. عشق در صورتی زنده می ماند که در شرکت زناشویی مقام بیابد.[2]
[1]- سید مصطفی ابطحی، عشق و ازدواج، انتشارات حروف چینی بابک، 1380، ص 308-307
[2]- سیدمصطفی ابطحی ، همان، ص 310- 309
نوشته مرضيه تاجي